خوش قلب. خوش فطرت. کریم النفس. مهربان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک درون. نیکونهاد. خیرخواه: که با اسقف نیک دل پاک رای زدیم از بد و نیک هرگونه رای. فردوسی. بیامد دوان مرد پالیزبان که هم نیک دل بود و هم میزبان. فردوسی. فرستاده ای نیک دل را بخواند سخن های شایسته با او براند. فردوسی. ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی پاک سیر. فرخی. ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین. فرخی. آفتاب ادبا باد و خدای رؤسا مهتر نیک خوی نیک دل نیک زبان. فرخی. سپهبد گشاد از مژه جوی خون بدو گفت کای نیک دل رهنمون. اسدی. نیک دل باش تانیک بین باشی. (قابوسنامه)
خوش قلب. خوش فطرت. کریم النفس. مهربان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک درون. نیکونهاد. خیرخواه: که با اسقف نیک دل پاک رای زدیم از بد و نیک هرگونه رای. فردوسی. بیامد دوان مرد پالیزبان که هم نیک دل بود و هم میزبان. فردوسی. فرستاده ای نیک دل را بخواند سخن های شایسته با او براند. فردوسی. ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی پاک سیر. فرخی. ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین. فرخی. آفتاب ادبا باد و خدای رؤسا مهتر نیک خوی نیک دل نیک زبان. فرخی. سپهبد گشاد از مژه جوی خون بدو گفت کای نیک دل رهنمون. اسدی. نیک دل باش تانیک بین باشی. (قابوسنامه)
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان: خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک خو شاه باآفرین، دقیقی، دل مردم با خرد بآرزو بدین گونه آویزد ای نیک خو، فردوسی، جهاندار بادانش و نیک خو است ولیکن مرا چهر زال آرزو است، فردوسی، جفاپیشه گشت آن دل نیک خو پراندیشه شدرزم کرد آرزو، فردوسی، نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران، فرخی، مردم از نیک نیک خو گردد یار چون بد بود چنو گردد، سنائی، اگر خواجه با دشمنان نیک خوست بسی برنیاید که گردند دوست، سعدی، زن که مستور و نیک خو باشد نیست عیب ارنه خوب رو باشد، مکتبی
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان: خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک خو شاه باآفرین، دقیقی، دل مردم با خرد بآرزو بدین گونه آویزد ای نیک خو، فردوسی، جهاندار بادانش و نیک خو است ولیکن مرا چهر زال آرزو است، فردوسی، جفاپیشه گشت آن دل نیک خو پراندیشه شدرزم کرد آرزو، فردوسی، نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران، فرخی، مردم از نیک نیک خو گردد یار چون بد بود چنو گردد، سنائی، اگر خواجه با دشمنان نیک خوست بسی برنیاید که گردند دوست، سعدی، زن که مستور و نیک خو باشد نیست عیب ارنه خوب رو باشد، مکتبی
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
خوش نیتی. نیک نهادی. نیک دل بودن: از نکورسمی و نیکوخویی و نیک دلی بسوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر. فرخی. ، ساده دلی: نگار من ز سر کودکی و نیک دلی چه گفت گفت که بینائی از عطای خطاست. عمعق
خوش نیتی. نیک نهادی. نیک دل بودن: از نکورسمی و نیکوخویی و نیک دلی بسوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر. فرخی. ، ساده دلی: نگار من ز سر کودکی و نیک دلی چه گفت گفت که بینائی از عطای خطاست. عمعق